قلب گمشده...!

بربام خیالم نشسته بودم احساس کردم قلبی درسینه ام نیست!  

 

آخر همه چیز تیره وتار بود آبی ترین آسمان سرخ ترین غروب!!!  

 

قلبی در سینه ام نبود که برای نبودنش بتپد اشک بی محابا به  

 

چشمانم هجوم آورد.قلبم راکجاجاگذاشتم؟؟؟  

 

یادم افتاد دیروز مادرم آش نذری می پخت!شاید ان موقع که روی  

 

دیگه آش خم شده ام قلبم درون دیگ افتاده!! بی درنگ چادر برسر  

 

کرده به کوچه پاگذاشتم درخانه ی حسن وجعفر مریم وزهرا حتی  

 

درخانه بی بی همسایه دیوار به دیوارمون که پسرکی تخس وبازیگوش  

 

دارد! 

 

اماقلبم درون کاسه هیچ کدام نیافتاده بود! به یادآوردم دیروز وقتی  

 

باآخرین کاسه نذری که اضافه بود به طرف خانه می آمدم ایوب پسرک 

 

 ساده حاج مصطفی که یاجرفرش است به طرفم آمد انگارکه دنبال من 

 

 می گشت!  

 

این آش اضافیست؟آخر مامهمان داریم! هنوزکاسه رابه دست ایوب  

 

نداده بودم که ازآن طرف خیابان پسرکی کهنه لباس که به دستش  

 

دسته ای فال بودوبه دست دیگرش قناری زرد کوچکی به سویم دویدو  

 

گفت:خانم جان این آش اضافیست؟آخرگرسنه ام و برای افطارچیزی    

 

ندارم؛آش را به دست ایوب دادم وگفتم:نه پسرجان برو این  

 

آش دیگرمال ایوب است! 

 

ایوب رفت وپسرک باچشمان پراز اشک به چشمانم زل زدو...!!! 

 

من قلبم را آنجا جا گذاشتم وبه جایش سنگی... . هنوز به در خانه حاج 

 

 مصطفی نرسیده بودم که آگهی قلب گمشده ام را روی دیوار دیدم به  

 

سرعت به طرف آدرس دویدم آدرس خانه ای بود خرابه ودود زده   

 

از آتش هیزوم...!!  

 

سرد بود پیرزنی فرتوت وبیمار بر روی گلیم پوسده کف زمین دراز 

 

 کشیده بودوپسرک چیزی را از درون کاسه رنگ و رو رفته سفالی  

 

بردهان او می برد...!  

 

به خانه برگشتم وآخرین کاسه آش را که برای افطارم گذاشته بودم  

 

برای پسرک بردم؛درحالی که چشمانش از خوشحالی برق می زد  

 

کاسه آش را گرفت وقلبم رابه من پس داد...! 

 

 قلبم را گرفتم وبه سجده اوفتادم وبرای مدت نبودنش گریستم؛ 

 

 آخرالان همه چیز رنگ و بوی دیگری دارد...!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد