هر روز صبح با صدای تق وتوقش از خواب بر میخیزم!درون قلبم اتاقی
از جنس شیشه ساخته است! کتابی از جنس دریا و قلمی از جنس
نور!!
می نوی سد از هر دری !اتاقش را جارو و قلب مرا خانه تکانی می
کند !
هر صبح خاک روبه های غرور ،حرص، طمع و تهمت را دور می ریزد تا
قلبم پیوسته پاک بماند ! جای جایش برق میزند ! یادم رفت بگویم اون
نگهبان قلب من است.
اجازه ورود به هرکسی را نمیدهد ! سخت گیر است.
مقابل در قلبم ایستاده و آدم ها را گزینش می کند !
مجوز می خواهد از آنها ! مجوز عشق، محبت، ایمان، مجوز آبی بودن،
دریا بودن، هوا بودن، از این سخت گیریش خنده ام می گیرد!
از آن روزی که آمده ....!
در کوچه، خیابان، خانه هر کجا که شیطان را می بینم! با چشمان
وقیحش به چشمانم زل می زند. انگشتانش را در در هانش کرده و
سخت می جود!توی دلش بد و بیراه می گوید...!
هر روز جنجالیست میان شیطان و نگهبان قلبم !
شیطانک عصبیست بخاطر نداشتن مجوز ورود! من که کارم بکار این
چیزها نیست جنجالشان سرگرم کننده است!
و من بی خیال... !!!
چند صباحی است ! که هر روز خواب می مانم! دیگر صدای تق و توقش
نمیآید!نمی دانم کجا رفته !!! اما دیگر نیست !
مدت هاست که قلبم کثیف و خاکیست!
اما اون نیست تا خاکروبش کند! دلم برای تق و توقش! سخت گیری
هایش تنگ شده است! نمی دانم که بود! از کجا آمده بود تاسراغش را
بگیرم! من هرگز او را ندیده بودم ! فقط صدایی بود، آوا بود، پرواز
قاصدک بود، ترنم باران بود! سکوت شب بود! تمام شد و رفت !
حالا هر گاه شیطان را می بینم قهقهه و قیحانه اش گوشم را کر می
کند! دیگر قلبم نگهبان ندارد! هر کس و ناکسی بی مجوز وبا مجوز پا به
قلبم می گذارد شیطانک که دیگر در قلبم خانه ساخته!!! چند روز
پیش صدای تق و توق شنیدم ! به قلبم سری زدم شیطانک بود داشت
اتاق شیشه ای را خراب می کرد. اتاقی از جنس سنگ می ساخت
کتابی از جنس خاک و قلمی از جنس آتش ! قلبم بوی گند می داد!
سرتا سر قلبم پر از کثافت بود!
آهی کشیدم ! خرده شیشه ها را جمع کردم روی تکهای نوشته بود
من خدا هستم نگهبان قلب تو !!!
نه بغضی برای ترکیدن داشتم، نه اشکی برای ریختن! و نه صدایی برای
فریاد نامش!
آی آدمها مواظب نگهبان قلبتان باشید! نکند برنجانیدش ! آی آدمها
مواظب نگهبان قلبتان باشید.