نیمه گمشده...!

وقتی که آفرید نه من،من بودم ونه تو،تو...!ما بودیم همه مابودند زنده 

 

بودیم و زندگی می کردیم مهمان خدا  وفرشته هابودیم غذایمان نور 

 

بود و  آب خوب بود زندگی در غرق آسمانها اما ...!!! 

 

دو نیمه شدیم ماهام و تو شدیم به زمین آمدیم دیگر کسی ازنیمه اش  

  

سراغی نگرفت نیمه ها گم شدند وهمه ما ها تکه تکه!!!  

  

همه فراموش کردند روزی ما  بودند در مهمانی خدا  و  فرشته ها!   

 

فراموش کردند روزی دوست خدابودند ورفیق فرشته ها!!!  

  

فراموش کردند گاهی بال های فرشته ها را قرض می گرفتند          

 

ودربیکران آبی پرواز میکردند!  

 

من از فراموشی بدم می آید؛من دوست ندارم نیمه هایمان را فراموش 

 

 کنیم!! چطور یادتان نیست آن روز که خدا وفرشته ها و آب و نور را  

 

جاگذاشتید وبه این کره خاکی آمدید خدا در گوشتان زمزمه کرداگر 

  

روزی دلتنگ شدید باز گردید اما بانیمه هایتان...!چه زود فراموش کردیم 

 

نیمه هایمان را!چه زود دیگر دلمان برای خدا تنگ نشد!خدا هنوز منتظر 

 

ماست و خاطرمان را نگه داشته خودم شنیدم!خودش گفت...!!!  

 

اما من دلم تنگ شده است برای مهمانی فرشته ها !برای آب و نور! 

 

برای بالهای سفید...! وبرای خدا که نیمه گمشده ای ندارد...!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد